سلام کرگدن درون، خسته نباشی. راستش آنقدر که همه با سگ سیاه افسردگی کلنجار می روند فرصت نمی کنند روی ماه تو را ببوسند و از یک تنه سر و شاخ زدن به دیوار بتنی زندگی تشکر های لازم را به جا آورند. از وقتی افسارت را رها کرده‌ام همه چیز بهتر شده است. آدم خودش به طور غریزی می فهمد که جلوی کدام سختی بایستد و جلوی کدامیک جا خالی بدهد. لازم نیست تا مقاومت درونی ات را برای کنترل آنچه که دوست داری، خرج کنی. چرا که بعدها به زمان سپری شده و کف پاهایی که از فشار زخم شده اند نگاهی می اندازی و پوزخند میزنی. راستش خوشحالم که راهت را یافته ای و من اربابت نیستم. نیچه میگوید همه ما با هم برابریم و جورج اورول مینویسد اما بعضی ها برابر ترند. راستش نمی دانم باید حرف کدامیک را باور کنم! مگر تو میتوانی با سگ سیاه افسردگی یکسان باشی؟ تو بی سر و صدا به کارت مشغولی، اما او مثل داروغه ناتینگهام سر ساعت مشخص،  و در مکان بی‌ربط حضورش را اعلام میکند. راستش نمیدانم چرا عنصر کرگدنی ما آدم ها تا به این حد قوی است! کوتاه می‌آییم، تا جاییکه حتی اگر شاخمان را ببرند بازهم دست از تلاش نمیکشیم. گویی جایی قبل از شروع دنیا اعلام کرده اند اگر تا قطره آخر قواییمان جان ندهیم، نمی توانیم به نیک بختی دست پیدا کنیم! و این نیک بختی مساوی با پایان درد و رنج هایمان است! اما تو بگو، وقتی سرمان را بلند نمیکنیم تا ببینیم در دنیا چه خبر است از کجا میدانیم نیک بختی کجاست؟ شروع کجا بوده که پایانی در کار باشد؟ اما تو به تلاشت ادامه بده. عمدتا، نوع روایت قصه از جمع بندی آن مهم تر است.


همچنان- و احتمالاً تا ابد- کاغذ و قلم (خودکار یا روان نویس) را ترجیح می دهم. انگار کلمات را با دست خط و روی کاغذ بیشتر حس می کنم. قلم همیشگی خودم و کاغذ کاهی ترجیحاً. هرگز با کامپیوتر ننوشته ام. قطعاً شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. بدون سیگار یادم نمی آید. موسیقی- به خصوص بعضی کلاسیک ها- خیلی یاری دهنده اند. همین جا بگویم موسیقی را بیشتر از سینما دوست دارم. شده بسیاری روز ها فیلمی ندیده و چیزی نخوانده باشم، اما تقریباً نشده روزی موسیقی نشنیده باشم.

قبل از نوشتن، کلنجار گاهی زیادی با سوژه دارم؛ نه روی کاغذ، که در سرم. آنجا مطلب در می آید؛ شکل می گیرد و پخته می شود. و بعد سریع می آید روی کاغذ. اما قبل از تحریر حتماً باید عنوان مطلب بیاید. تا عنوان در نیاید نمی نویسم. بعد از تمام شدن، نوبت ویرایش است و خط زدن و ابرو باز کردن و ور رفتن با کلمات و با نقطه ها، ویرگول ها و پاراگراف ها. گاهی قبل از نوشتن یادداشت بر می دارم و روی کاغذ نکته های مطلب را می نویسم یا جملات بی ربط به هم را. و بعد شکلشان می دهم و پاراگراف بندی می کنم. گاهی خواندن برخی نوشته ها و گفته ها دست گرمی خوبی است برای نوشتن. و گاهی زیاد خواندن مطالب پراکنده و ظاهراً بی ربط. حتی یادداشت برداشتن از آنها و بعد فراموش کردنشان و رفتن سر مطلب.

بسیاری از نقد هایم را یک شبه نوشته ام. حتی نقد های بلندی مثل هامون و آتش سبز. تو سالن سینما، تو تاریکی، چندین صفحه یادداشت برداشتم. فیلم را همان یک بار دیدم. رسیدم خانه، چند ساعتی حین کارهای مختلف به فیلم فکر کردم. نصفه شب شروع کردم. تا صبح که تمام شد. تو دفتر مجله پاک نویسش کردم و آماده ی چاپ. دیگر خیلی وقت است در سینما یادداشت بر نمی دارم.

نوشته که تمام شد، بعد از مدت کوتاهی از آن فاصله می گیرم و دیگر مخاطب آن می شوم و می توانم نقدش کنم.

نوشته، اول برای خودم است؛ خلاص شدن و به تعادل رسیدنم. و بعد اولین مخاطبم و پس از آن بقیه.

اگر مجبور نباشم- که اغلب هستم- فقط درباره ی فیلم ها یا چیزهایی که بسیار دوست دارم یا بسیار بدم می آید می نویسم. باید چیزی یا فیلمی خیلی مسأله ام شود تا بنویسم.

تأخیر انداختن نوشته را دوست دارم و کلنجار رفتن زیاد با مسأله را. کلنجاری که گاهی در خواب هم ول کنم نیست. مهم ترین نکته ی نوشته ی هیچکاکم در خواب آمد و بعد پریدم و نوشتم.

بسیاری مواقع وقتی سردبیر بودم، اولین چرک نویس را می دادم تایپ (به خصوص در سروش). فرصت پاک نویس نبود و حتی فرصت خواندن برای اولین مخاطبم.

هیچ فیلم ایرانی ای را برای نوشتن دو بار ندیده ام. فرنگی چرا.

گاهی یک نوشته خیلی طول می کشد- ماه ها- و چندین بار به هم می ریزد تا نهایی شود مثل "نقد، منتقد، عامل اخلال".

تو نوشتن خودم را سانسور نمی کنم و رودربایستی ندارم، گاهی شاید کمی ملاحظه. به جز یک نقد از هیچ کدام از نوشته هایم پشیمان نیستم.

نوشتن برایم مسأله است؛ تغییر است نه تفسیر. نقد برایم سوژه است نه ابژه.

همچنان و احتمالاً همیشه از نوشتن حال می کنم؛ گاهی به شدت. هیچ وقت عادی نمی شود. اگر مدت طولانی ننویسم بد خلق می شوم. فکر می کنم نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

قلم مسعود فراستی

امیرحسین اخوان ارمکی


نا بر تجربه (که البته منطقی هم به نظر می رسد) اساسا آدمهایی معتدل، انعطاف پذیر و نسبیت گرا می شوند که از فرشی به عرشی آمده اند. البته نه یک شبه و با طی کردن مسیرهای میانبُر و فرعی. بلکه با پشتکاری ریشه دار در کنار شانس هایی که در مسیر پرفراز و نشیبشان به آنها روی کرده است. اینها دورانِ سختی و حقارت هایشان را خوب یادشان هست. بنابراین، عمدتا تبدیل به بالاسری هایی زورگو و خودرأی نخواهند شد. اگر نگوییم همه، شاید بتوان گفت یکی از مهمترین رمز و رازهای تولید یک دیکتاتور در همین نکته است که هر ضعیفِ به قدرت رسیده ای، دیکتاتور نخواهد شد. آنهایی بیشتر در معرض این خودکامگی هستند که فاصله ی ضعف تا قدرتشان را به جای رفوی (گذر) زمان، با فرصت طلبی پُر کرده اند.


یک 
یک نظر سنجی توی کانال ناپیرو هست که عجیب آدم را به فکر وادار می کند. آیا اگر شخصی مثل خودت را ملاقات می کردی دوستش داشتی؟ جواب من بله است. نه به دلیل اینکه خودشیفته و خودپسند باشم، یا اینکه فکر می کنم ملاقات با من اتفاق قند آب کن ته دل است. راستش دیدن آدمی که تلاش می کند خودش باشد اما همین «خودش بودن» چنگی به دل نمی زند دیدنی است. آدمی که می خواهد نیمی از خود واقعی اش و نیمی از آنچه که همه دوست دارند ببینند را روی میز بگذارد اما موفق نمی شود این دو جزء ناهمگن را باهم مخلوط کند. ترکیب خربزه و عسل! جدیداً اثبات شده است که جمله ی «خودت باش» اشتباهی بیش نیست. چه کسی از یک قاتل بالافطره می خواهد که خودش باشد؟ چه کسی دوست دارد خودِ خجالتی اش وسط یک جمع غریبه دیده شود؟ خود واقعی مثل آدمیزاد بالغی است که لباس بر تن ندارد. و چه کسی دوست دارد بدون لباس در جامعه راه برود، کار کند و از پا هم در نیاید؟
دو
 تلاش برای تمایز قائل شدن میان آن چیزی که هستی، با آن چیزی که می توانی باشی یک دوگانگی ایجاد می کند. هفته پیش در یک جمع شدیداً غریبه چشمانم را به صفحه تلویزیون دوخته بودم و می خواستم سعی کنم پایم را از آنچه که هستم فراتر بگذارم. اما چیزی این وسط اشتباه بود. شب که به خانه برگشتم و درب اتاق را بستم بی اختیار اشک می ریختم. نه از روی غم و نه از خوشحالی. از اینکه دیگر کنترل ساختن خیلی از بخش های درونم دست من نیست. یک نفر روی هر چیزی که میشد تغییر داد را سیمان ریخته و پروژه ساختن را هم تمام شده اعلام کرده است. تجربه ای که به من یاد داد نمی توان یکباره از یک آدم نابلد انتظار داشت وسط استخر عمیق شنای قورباغه برود.
سه
زندگی گوش شنوا ندارد. خیلی اوقات مجبوری سرت را بیندازی پایین و راه پیش رویت را بروی. راهی که از قبل ساخته شده است. اینکه سالهای بعد چه چیزی انتظارت را میکشد و آیا این «چیز» خوب است یا بد، بد است یا بدتر مسئله اصلی نیست. راستش از یک جایی به بعد باید قید مقایسه کردن را بزنی تا بتوانی نفس بکشی. آن کسی که میخواهد مسافرت برود همان جاده و وسیله نقلیه ای را انتخاب میکند که برایش به صرفه است. نه اینکه بایستد و جاده بسازد و ماشین زمان اختراع کند. 
دیروز به دوستی میگفتم اگر در ۱۸ سالگی کسی به من می‌گفت که ساختن یک جاده خصوصی و ماشین زمان برای سیر و سیاحت دیوانگی است شاید اکنون سالهای زیادی را خرج آزمایش صحت این حرف نمیکردم. با اینکه احتمال ساختن ماشین زمان از احداث جاده شخصی برای هر نفر، بسیار بیشتر است. 
چهار
در جایی از کتاب چنین گفت زرتشت، اثر نیچه نوشته بود: «حرف دو دسته را باور نکنید. یکی آنهایی که میگویند همه چیز ِزندگی زیباست. و آنهایی که سراسر زندگی را پوچ می‌دانند.»


 

از وقتی که فهمیده بود اون قهوه‌ای که خورده بود ۲۲ تومن شده بود، زیاد حرف نمی‌زد. بیشتر وقتش به این صرف می‌شد که می‌نشست یه گوشه و به اون لیوانِ «ای‌که‌آ» فکر می‌کرد که روش شیارای موازی خوشگلی داشت. همیشه از اون نوع لیوان خوشش میومد و می‌گفت بوس به طراح‌ش. اون سری هم وقتی قهوه‌شو سفارش داد و گفت که یکم بیشتر باشه، بوس داد. نمی‌دونست که قراره ۲۲ تومن بشه. فقط فکر می‌کرد قراره آبش بیشتر باشه یا یچیزی تو این مایه‌ها و نهایتن ۲ تومن بیشتر پول بده. برا همین قهوه‌شو با لذت همیشگی مزه‌مزه کرد و قورت داد. موقع خوردنش اصلن به این فکر نمی‌کرد که باید ۲۲ تومن بسلفه و خیالش خیلی راحت بود. انگار که روی یک بالکن پر از گل و گیاه نشسته بود و داشت قهوه‌شو می‌خورد و به همه‌چی تو دنیا فکر می‌کرد جز اون ۲۲ تومن. بعد از اون اتفاق زیاد با کسی صحبت نمی‌کرد و بیشتر به دیوارا و خیابونا خیره می‌شد و هرچند از وقت کلمه‌ای بی‌ربط می‌گفت و بقیه سعی می‌کردن ربط اون کلمه‌شو با جمله‌های قبل پیدا کنن ولی معمولن ناموفق بودن. افتاده بود به سیگار کشیدن. شماره پاکتاش از دستمون در رفته بود. غذا کمتر می‌خورد و سیگار بیشتر می‌کشید. بعدِ یه مدت افتاد به الکل خوردن. سیگار جواب نمی‌داد. گاهی دیده شده بود که الکل صنعتی رو تقطیر می‌کرد و ازش یه الکل به‌خصوص بیرون می‌کشید که صدهاهزاربرابر از الکل‌های دیگه قوی‌تر بود. یه بسته چیپس می‌ و غم سنگینشو توی بطری دی‌متیل‌سالیسیلات حل می‌کرد. غمای بیشتر، به الکلایی نیاز دارن که اتمای کربن‌ اش بیشتر باشه. کربن وقتی با کربنای بیشتری پیوند الکترووالانسی تشکیل می‌ده دیرتر از مولکولای غم اشباع می‌شه و به اصطلاح تخصصی ظرفیت‌ش بالا می‌ره. روان‌کاوش می‌گفت این ماجرا بخاطر بحران میان‌سالی‌ش هست. ولی چیزی که باعث تعجب ما شده بود این بود که اون ۲۲ سال بیشتر نداشت. بعضی وقتا فکر می‌کردیم که شاید بخاطر این تشابه عددی هست که این ماجرا انقدر بهش فشار اورده. کسی نمی‌تونه نظر قطعی بده. روان‌کاوه براش سفر هاوایی تجویز کرده بود. نرفت. گفت برو زندگی کن و فراموش کن این ماجرا رو. ولی اون توی باتلاق بیشتری فرو رفته بود چون هر جلسه روان‌کاوی براش ۲۲ تومن آب می‌خورد و این باعث می‌‌شد که باز مشکلشو یادش بیاد. هرچقدرم که سعی می‌کرد توی طول هفته ماجرا رو فراموش کنه، باز موقع حساب کردن روان‌کاوه بود که ماجرا یادش میومد و به نقطه‌ای خیره می‌شد و انقدر همونجا می‌موند تا منشیه بگه «قابلی نداره». اون جمله معمولن کارشو خوب انجام می‌داد. تو ناخوداگاهش می‌گفت که ممکنه اون دفعه هم طرف بهش گفته باشه که «قابلی نداره» و اون این فرصتو از دست داده بوده باشه. با اینکه این ماجرا خودش مشکلاتشو بیشتر می‌کرد، اما ته دلش این دلگرمی رو بهش می‌داد که هنوز جوانمردی وجود داره. اون روز، سه تا ۱۰ تومنی تو جیبش داشت با یدونه ۲ تومنی. با خودش فکر می‌کرد که با اینا می‌تونه خیلی خوب زندگی‌شو ادامه بده و به تمام برنامه های زندگی‌ش برسه. می‌خواست درس بخونه و بره سوربون فلسفه دکارتی امتحان بده  و با مدرکش سمبوسه به. تو فکرش، روش سمبوسه یِ نوینی بود که با عقاید دکارتی بنیان‌ریزی شده بود و امیدوار بود که با این روش بتونه به علاقه اصلی‌ش، که سینمای صامت هست برسه. فیلمنامه اولین فیلم صامت‌شم نوشته بود ولی هنوز نتونسته بود که دیالوگ‌ آخرِ فیلمو برداره. یک‌سری مشکل تکنیکی. اما امید داشت که تا اون زمان بتونه به این پارادوکس هم فایق بیاد. و همینطور مساله تیتراژ در فیلم های صامت. به نظرش تیتراژ عضو متضادی در سینمای صامت بود و یه سینمای صامتِ درست‌حسابی تیتراژ هم نباید داشته باشه. یک‌جور جدایی از هر گونه نظامِ ارتباطی کلامی. این ماجرا تمام ارزوهاشو تخریب کرده بود. اون روز، وقتی دوتا ۱۰ای در اورد از کیف پولش و اون ۲ تومنی رو گذاشت روش، دید که اشتباه می‌کرده. ۱۰ تومن براش  نمونده بلکه ۵ تومن مونده و اشتباه دیده بود. علاوه بر اینکه ارزوهاش از بین رفت، به این نتیجه رسید که همیشه توی مدیریت مالی هم ضعف داشته و این مساله باعث شد که خودباوری‌ش رو به کلی از دست بده و تا الان نتونه خودشو پیدا کنه. وقتی از خودش صحبت می‌کرد از ضمیر اول شخص استفاده نمی‌کرد. از ضمیر هفتم استفاده می‌کرد. این ضمیر رو که زبان‌شناسای پست‌مدرن اختراع کرده بودن، برای کسانی به کار می‌رفت که از خود، تهی شده بودن. افرادی که بین خود و بدن تجسم‌یافته‌شون، فاصله می‌دیدن و بیشتر وقتشون رو به لمس کردنِ اجسام صلب سپری می‌کردن و سعی داشتن که ماهیت ذاتی‌شونو توی اجسام پیدا کنن. یک‌جور اختلال شخصیتی. اونم از بعدِ ۲۲ تومن، قابلیت ارتباط برقرار کردنش رو با انسان ها به کلی از دست داد. همینطور با خودش. دکترا می‌گفتن که علم در حال حاضر قادر به درمان اون نیست.
به گفته برخی خبرنگارا اون «از زمان خودش جلوتر بود». گروهای زیادی بودن که حاضر بودن ۲۲ تومن به اون اهدا کنن، ولی اون ۲۲ تومن خودشو می‌خواست. البته که حرف نمی‌زد ولی اینو می‌شد توی چشماش خوند. گاهی شروع می‌کرد به فیلم‌سازی، اما فیلم‌هاش به خاطر استفاده شدید از خشونت معمولن سانسور می‌شدن. کل فیلم. طوری که فقط تیتراژ می‌موند. اونم که توی دنیا از هیچی بیشتر از تیتراژ بدش نمیومد، همه‌شونو آتیش می‌زد. چند روز پیش فهمیدیم که اون دیگه پیش ما نیست. رفته. نمی‌تونست دووم بیاره توی دنیایی که ادما قهوه‌های ۲۲ تومنی درست کنن و ادما به قهوه‌ها ۲۲ تومن پول بدن و اون مجبور شه بخاطر یه لیوانِ یکم بزرگتر، ۲۲ تومن پول پای قهوه‌ش بده. سخت بود و درکش می‌کردیم. چه بسا هر کسِ دیگه ای جای اون بود -حتا خودم- همون تصمیمو می گرفت. این بود که یه روز  وسایلشو بست-البته که وسایل زیادی نداشت، یک قهوه‌جوش، چنتا دونه بادوم و سه تا شونه- و به سرِ چوبِ درازی زد و ما دیگه اونو ندیدیم. البته روز رفتنش یک نفر اونو دید و برامون تعریف کرد که اون به این‌شکل و با وسایل و چوب رفته. اگه نه حتا ما اینم نمی‌دونستیم و فقط می‌دونستیم که رفته. بهرحال اون رفت و هنوز توی این شوک بزرگ گیر کردیم.

صان


به‌نظرم بزرگترین تفاوت هر قصه و هر نمایشی(فیلم، تئاتر و الخ) با زندگی دراینست که برخلاف آن‌ها که نقطه‌ی پایان دارند، زندگی نقطه‌ی پایان ندارد. جز مرگ، هرپایان دیگری در واقع پایان یک دوره و شروع دوره‌ای دیگرست. کما اینکه مرگ هم در بسیاری از ایدئولوژی‌ها یک پایان نیست و سرآغاز یک شیوه‌ی زندگی دیگرست. ازآنجا که تفاوت  شدیدی در نگاه به پس از مرگ وجود دارد، راهم را همین‌جا از آن جدا می‌کنم و می‌گویم که به جز مرگ، در زندگی هیچ پایانی نیست؛ برخلاف دنیای قصه‌ها و نمایش‌ها.
هر پایان، چه خوش و چه ناخوش، دو دقیقه‌ی بعد هم دارد. همان لحظه‌ای که با خود می‌گویی که خب حالا چه؟ حالا دقیقا چه‌کار کنم؟
شاید کوته‌نظرانه باشد که بخواهیم فقط برای پایان‌ها تلاش کنیم و ادامه را در نظر نگیریم. گمان می‌کنم اولین نفر دقیقا به همین نقطه رسیده که گفته مسیر مهم است نه هدف. چون هر هدفی، لحظه‌ی بعدی هم دارد؛ آن لحظه‌ی بعد هم بعدی‌ای دارد و همینطور الی آخر. سوز سرما هم یک روز به پایان می‌رسد و بهار می‌آید. بهار بازهم تمام می‌شود و گرمای طاقت‌فرسای تابستان می‌آید و در پی‌اش بازهم زمستان و سرما. به دنبال چه می‌گردیم؟ به چه پایانی می‌اندیشیم در این دریای تفکر افراطی؟


چرا افسردگی زیاد شده است و چگونه بر این مشکل خانمان‌سوز فایق آییم. حالا نه خیلی فایق، اما تلاش‌مان را بکنیم که بهتر باشیم.

شروع پیشنهاد:

شاید بخشی از بی‌معناییِ حس شده در زندگی امروزه‌مان، به دلیل سریع شدن کار ها باشد. آقای ونه‌گوت در "مرد بدون وطن" سه صفحه شرح می‌دهد که برای ماشین کردن دست‌نوشته‌هایش، چطور نامه را به ماشین‌نویس مخصوص‌ش پست می‌کند. از لحظه نوشتن دست‌نویس تا لحظه‌ای که از خانه بیرون می‌رود و تمبر می‌خرد و با آدم‌های توی خیابان و دکان خوش‌وبش می‌کند و با تبادل‌ خنده‌هایی جذاب و زیبا به اداره پست می‌رود و عشق پنهان‌ش که مسئول باجه پستی باشد را نگاه می‌کند و در نهایت نامه را پس از اطمینان از کافی بودن مقدار تمبراش، پست می‌کند و با روی خوش و خنده‌کنان به خانه بر می‌گردد و در جواب همسرش که می‌گوید چرا به‌جای همه‌ی این کارها نامه‌ات را توسط سیستم‌های جدید‌تر پستی ارسال نکردی، می‌گوید که تو نمی‌فهمی. اعمال روزمره با تمام تکرار‌ها و کلیشه بودن کلی‌شان، می‌توانند چشمان ما را به جزئیات بازتر کنند و راه‌های جدید و ناکلیشه‌ای را برایمان باز کنند. به‌عنوان‌مثال، آشپزی، شستن‌ظروف، تمیزکاری‌ها و انواع اقسام کار‌های خانگی که در حال حاضر خیلی‌هاشان را به سادگی تمام و گاهی با چند کلیک انجام می‌دهیم. اگر به‌جای سفارش غذا آشپزی کنیم، می‌توانیم به صدای مخصوص پوست شدن بادنجان دقت کنیم که کیفیتی تمامن استثنایی دارد. می‌توانیم دست‌هایمان را پس از خردکردن سیر بو کنیم. می‌توانیم خنکی و تیرکشیدن دست را در مواجهه با آبِ‌خیلی‌سردِ‌یهویی، تجربه کنیم و شوکه شویم. می‌توانیم ببینیم. می‌توانیم از تمام حس‌هایمان به طور کامل استفاده کنیم. در ازایش مقداری از وقت‌مان را می‌دهیم. وقتی که برای انجام همین‌ کارها بهمان داده شده است. جز این است؟!
چند کیفیت کم‌تر توجه شده در اعمال روزمره:
۱- پوست بادمجان را که مثال زدم پس دیگر تکرار نمی‌کنم. حتمن با یک چاقوی تیز، پوست بادمجان را بگیرید و از نحوه سر خوردن چاقو زیر پوست سیاه‌رنگ لذت ببرید و صدایش را حس کنید.
۲- قیج قیج کردن ظرف‌ها، وقتی کامل شسته‌شده‌اند و لذتی‌ وسواس‌گونه دارند. وقتی به عنوان یک انسان کاری را به بهترین شکل دنیا انجام داده‌ای. در واقع بخشی از وجودت، به ‌طور ناخوداگاه از این قضیه لذت می‌برد که تو درحال شستن ظرف هستی، و این ظرف، که در دستان توست، به غایت تمیزی خود رسیده است. یک امتیاز برای انسان مدرن، صفر امتیاز برای چربی‌های تخم‌حروم.
۳- فرستادن نامه. در این باره خیلی‌ها قبل‌تر از من نوشته‌اند و زیبا هم نوشته‌اند پس من دیگر نمی‌نویسم. مثلن همین آقای ونه‌گوت در ابتدای همین نوشته.
۴- راه رفتن به جای تاکسی گرفتن. دید زدن ساختمان‌ها در چهارراه‌های جدید. پیدا کردن طنزِ موجود در جدیت‌ آدم‌هایی که از کنارمان عبور می‌کنند.
***
مثال‌ها بسیارند. مثل قطرات دریا که آن‌ها هم خیلی زیادند و شمردن‌شان کاری بیهوده است. اما یاد‌آوری مثال‌ها کاری زیباست. ما، به عنوان انسانِ فراموشکار، نیاز داریم که آدم‌ها به واسطه‌ تجربه‌های متفاوت‌شان، یادآورمان شوند که زندگی چه چیزهای دیگری دارد که ما فراموش کرده‌ایم. باز هم به قول آقای دوباتن در کتاب "هنر چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند" نقاش دوره روکوکو، با کشیدن طبیعت بی‌جان، به انسان آن دوره یاد داد که زیبایی می‌تواند در یک برش نان و قابلمه‌ای مسی باشد. (نگاه کنید به آثارِ نقاش: سیمون شاردن) برخلاف تصور مردمِ آن زمان که زیبایی را در یقه‌های آهار زده اشرافیان می‌دیدند و در قصرهای سلطنتی و پرده‌های پرزرق‌وبرقِ دوره‌ی باروک. در واقع هنرمند و جریان هنری، زیبایی‌شناسی و ایدئولوژی پشت‌اش را تکثیر و بازتعریف مي‌کند. آدمی که تا دیروز با دیدن نقاشی یک کاخ با خودش می‌گفت "چه زیبا"، حالا با دیدن برشی از نان با خودش می‌گوید "چه زیبا". این فرد می‌تواند خیلی عامی باشد و صرفن به این دلیل که برش نان را در پرده نقاشیِ نقاشِ معروفی می‌بیند با خودش بگوید "چه زیبا"، اما در نهایت کارکردی که این ماجرا دارد این است که تعریف شی و اتفاق "زیبا" کم‌کم تغییر می‌دهد. نقاشی‌های دیگری از این قبیل هم موجود است البته. مثلن زیبایی یک پنجره آفتاب زده در نقاشی‌های یان ورمیر، یا هزاران نقاشی و نوشته دیگر.
***
بر می‌گردیم به اولِ صحبت. زندگیِ ماشینی شده و سریع و بهینه، امکان تجربه و توجه به جزئیات را از ما گرفته است. و احتمال افسردگی برای کسی که تمام کارهایش را با چند کلیک انجام می‌دهد بسیار بیشتر است. زیرا او با زمانی که از انجام دادن کارهایش به صورت اتومات و خلاصه کردن کلمات به شکل(ب به‌جای به، ک به‌جای که و الخ) به‌دست‌می‌آورد می‌تواند به بدبختی‌هایش فکر کند و هی غصه بخورد و شیشه غم را به سنگ نکوباند که هفت‌رنگش بشود هفتاد رنگ.

پایان پیشنهاد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزمرگی های حسام وبلاگ مبین روشناس شهر کتاب | مرجع دانلود انواع کتاب و رمان های خارجی و ایرانی فیلم کنکور ارشد برق-کلاس آنلاین دانلود جدیدترین آهنگها و فول آلبومها دانلودی شو آشپزباشی